بي نهايتي خدا...
بي نهايتي خدا...
بي نهايتي خدا...
نويسنده: عزيزالله حيدري- روحاني
چه قدر بايد اکنون
سپاسگزار لحظه انس با تو باشم اما چه غفلتي سياه بود... اين نداري بيداري از امام صدق بود:
هشدار! اين تو نيستي که خدا را به خانه دلت دعوت کرده اي بلکه محبوب؛
آري! او صدا زده و خود را بر تو عرضه کرده است و من از سر عجز مي نالم آنک اگر از در خانه ات براني پناه از که جويم و اگر دست رد بر سينه ام گذاري کدام ره پويم پس آن چه مرا از تو جدا کرده است اين نفس بي ادب و زياده خواه است باز هم اما تو مرا بر عليه او تجهيز کن که «اين کافر بدکيش، مسلمان شدني نيست»
مي داني آن چه مرا هميشه به تو پيوند مي دهد ياد اطاعت بي مقدارم نيست که هيچ حرکتي بي عنايت تو نبوده و نيست پس باز مي گويم، گرچه قبل از آن که بگويم مي داني اما چه مي شود کرد بهانه مي جويم و باز هم مي داني ياد گناهانم و قصورها که بر شانه ام مانده است از دورها مرا به تو پيوند مي دهد چه قدر جسارت!
اگر آن روز سقوط کودکي مرا نظاره مي کرد از شرم، جغرافياي گناه را ترک مي کردم اما آزرمي از تو نداشتم چه قدر کم و کوچکم من و تو آن قدر خوبي و رازپوش که نه تنها در چشم ها نشاندي ام بلکه ياد خوبي هاي نداشته ام را بر زبان ها راندي و من نمي توانم بگويم از خجالت آب مي شوم مي خواهم آب باشم و بر خاک سجده بلغزم، راستي آن ها که تو را براي تو خواسته اند چقدر بزرگ اند و متعالي من که هنوز حتي در ترس جهنم و شوق بهشت مانده ام در هر حال با همه آشفتگي ها و درماندگي ها حرف آن مسافر خوش سليقه را با تو مي گويم مردي که برف سفيد تجربه بر سرش نشسته بود او مي گفت: من بد کرده ام من اشتباه کرده ام اما عقوبت مرا اين قرار نده که خودت را از من بگيري! که اين جاده سياه، به ناکجاست پس با ياد سبز تو تمام مي کنم که تمامي نداري که بي نهايتي اي خدا!
منبع: مجله خيمه شماره 33-34
/س
سپاسگزار لحظه انس با تو باشم اما چه غفلتي سياه بود... اين نداري بيداري از امام صدق بود:
هشدار! اين تو نيستي که خدا را به خانه دلت دعوت کرده اي بلکه محبوب؛
آري! او صدا زده و خود را بر تو عرضه کرده است و من از سر عجز مي نالم آنک اگر از در خانه ات براني پناه از که جويم و اگر دست رد بر سينه ام گذاري کدام ره پويم پس آن چه مرا از تو جدا کرده است اين نفس بي ادب و زياده خواه است باز هم اما تو مرا بر عليه او تجهيز کن که «اين کافر بدکيش، مسلمان شدني نيست»
مي داني آن چه مرا هميشه به تو پيوند مي دهد ياد اطاعت بي مقدارم نيست که هيچ حرکتي بي عنايت تو نبوده و نيست پس باز مي گويم، گرچه قبل از آن که بگويم مي داني اما چه مي شود کرد بهانه مي جويم و باز هم مي داني ياد گناهانم و قصورها که بر شانه ام مانده است از دورها مرا به تو پيوند مي دهد چه قدر جسارت!
اگر آن روز سقوط کودکي مرا نظاره مي کرد از شرم، جغرافياي گناه را ترک مي کردم اما آزرمي از تو نداشتم چه قدر کم و کوچکم من و تو آن قدر خوبي و رازپوش که نه تنها در چشم ها نشاندي ام بلکه ياد خوبي هاي نداشته ام را بر زبان ها راندي و من نمي توانم بگويم از خجالت آب مي شوم مي خواهم آب باشم و بر خاک سجده بلغزم، راستي آن ها که تو را براي تو خواسته اند چقدر بزرگ اند و متعالي من که هنوز حتي در ترس جهنم و شوق بهشت مانده ام در هر حال با همه آشفتگي ها و درماندگي ها حرف آن مسافر خوش سليقه را با تو مي گويم مردي که برف سفيد تجربه بر سرش نشسته بود او مي گفت: من بد کرده ام من اشتباه کرده ام اما عقوبت مرا اين قرار نده که خودت را از من بگيري! که اين جاده سياه، به ناکجاست پس با ياد سبز تو تمام مي کنم که تمامي نداري که بي نهايتي اي خدا!
منبع: مجله خيمه شماره 33-34
/س
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}